سلام مامان جون . الهی من بمیرم که حواسم نبود ... دیروز مژگان و آروین اومدن خونه ما . تو که خیلی بد اخلاقی کردی و اصلا اسباب بازی هات رو به آروین ندادی خلاصه رفتی توی اتاقت بالای تخت . من داشتم اسباب بازی هات رو توی کشوی تختت میذاشتم ، تو هی میگفتی منو نجات بده ! تا من اومدم سرم رو بلند کنم ، تو با سر افتادی روی تیزی کشو !! من خیلی ترسیدم . همش دماغ و دهنت رو نگاه میکردم دیدم چیزی نشده که یه دفعه دیدم وسط پیشونیت باد کرده . وای خدا خیلی رحم کرد که به چشمت نخورد . الهی برات بمیرم که زیاد هم گریه نکردی ، فقط گفتی منو بغلم کن ... برات یخ گذاشتم و خدا رو شکر حالت خوب بود و گفتی درد نمیکنه . اعصابم داغون شد ...