رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

unforgettable moments

عید فطر

سلام اومدم فقط همین رو بگم که امسال عید فطر ما سر کاریم . البته پارسال هم بودیم ولی بعد از ظهر تعطیل بودیم .   ...
29 مرداد 1391

با من قهری؟

  سلام مامان جون دیروز از سر کار اومدم دنبالت و بعد رفتیم حموم و وقتی اومدیم هرچی گفتم لباس بپوش گوش نکردی بعدش برات انجیر پوست کندم ولی تو نخوردی . خلاصه میخواستی با برنج ها بازی کنی من هم نذاشتم اونوقت با من قهر کردی . رفتی تو اتاق روی تخت . هر چی صدات کردم جواب ندادی . گفتم با من قهری ؟ تو گفتی :" با من حرف نزن ! "    بعد از 5 دقیقه اومدم ببینم چکار داری میکنی . دیدم خوابت برده ! غروب هم خاله مژگان با آروین و خاله سمیه اومدن خونه ما ...   ...
25 مرداد 1391

زلزله

سلام پسر گلم دیروز طرفهای ظهر اینجا زلزله اومد ! من دیگه اعصابم خیلی داغون شد . من سر کار بودم و تو خونه مامان امیر . اون هم آپارتمان ! دوبار هم زلزله اومد . خدایا شکرت که اینجا شدید نبود . ولی توی تبریز مثل اینکه شدید بوده نمیدونم چی بگم ؟! ... بعضی از این عکسها رو آدم میبینه دیوونه میشه .... ازت میپرسم زلزله اومد ترسیدی ؟ تو گفتی : "  نه ، من شجاع بودم ! " الهی مامان برای جون  شجاعت بمیره !   ...
22 مرداد 1391

قصه آقا گرگه ...

خوشکل مامان این چند روز کلی این داستان تو رو گوش میکردم دیگه حفظ کردم . الهی برات بمیرم که به این قشنگی قصه میگی : آقا دزد یه دفعه اومد و اومد و اومد به رسید به ، سر کار به رسید  به رسید به رسید  به رسید  به رسید  به آبا گرگه رسید . به آقا گرگه رسید و به آدم آهنی رسید . خیلی آدم آهنی بودها . آدم آهنی .... یه دفعه آدم آهنی افتاد تو دره . افتاد تو دره و نجات داد اونها رو . نجات داد از دهن اون . خلاصه یه دفعه آپتیموس اومد . اومد و اومد یه دفعه به رسید به آبا گرگه ، ترسید و فرار کرد  فرار کر د    فرار کرد و من خنده کردم و میذارم اونجا و میترکه و بعدم خوشحال میشم ... ...
22 مرداد 1391

من اومدم !

سلام پسر گلم من چهار شنبه اومدم و پنج شنبه هم سر کار نرفتم و حسابی پیشت موندم . چون بهت قول داده بودم برات یه اتوبوس هم خریدم . و یه ماشین آتش نشانی . این چند روز دلم خیلی برات تنگ شده بود و همش صدای تو رو که توی گوشیم save کرده بودم گوش میکردم . قصه آقا گرگه ... این هم اتوبوس و آتش نشانی ...
22 مرداد 1391

دوری از تو

سلام پسر گلم امروز پنج شنبه است . و من فردا شب میرم . 5 روز همدیگر رو نمیبینیم . تو رو نمیدونم ولی تحملش برای من خیلی سخت . ایکاش حداقل یه کم بزرگ تر بودی تا با من تلفنی حرف میزدی . چیزی برای گفتن ندارم . فقط دلم برات تنگ میشه ، همین ... فقط این رو بدون هر جا که برم ، یه چیز رو با خودم نمیبرم دلم رو و اون رو همیشه پیش تو میذارم مراقبش باش تا نشکنه ...   ...
12 مرداد 1391

دریا

سلام عشق من پنج شنبه با امیر و دوتا از همکارهای من و شوهرهاشون رفتیم رامسر . خلاصه جمعه بعد از ظهر رفتیم دریا تو که اصلا از آب دریا خوشت نیومد و نمیدونم شاید میترسیدی . امیر تورو به زور برد توی آب ولی تو همش جیغ زدی و گریه کردی . دیگه ما هم منصرف شدیم . خلاصه الهی برات بمیرم که این همه فداکاری . من رفتم همین جلوی آب نشستم و وانمود کردم که دارم غرق میشم . هی گفتم کمک و دستم رو دراز کردم . مامان برات بمیره که با اینکه از آب میترسیدی ، با ترس ولرز اومدی و من رو نجات دادی .... امیر هم از من تقلید کرد و همین کار روکرد ولی تو نرفتی و بهش گفتی : امیر تو خودت بیا ! البته دیگه آخر هاش...
7 مرداد 1391

دوست خوب

سلام  این پست مخصوص یه دوست خوب که من دارم از دوران دانشگاه با هم آشنا شدیم . با عرض معذرت این رفیق ما یه کم دیوونه است .  دیوونه من دوستت دارم . خودت میدونی که من اهل تعارف نیستم و خیلی خوشحالم که تو هم همین طور هستی . اینجوری آدم خیلی راحت میتونه حرف هاش رو بزنه و توی دردسر هم نیفته ... به یاد دوران سه کله پوک ... این وسطی منم !! ...
5 مرداد 1391

خیلی ناراحتم .........

سلام مامان جون . الهی من بمیرم که حواسم نبود ... دیروز مژگان و آروین اومدن خونه ما . تو که خیلی بد اخلاقی کردی و اصلا اسباب بازی هات رو به آروین ندادی خلاصه رفتی توی اتاقت بالای تخت . من داشتم اسباب بازی هات رو توی کشوی تختت میذاشتم ، تو هی میگفتی منو نجات بده ! تا من اومدم سرم رو بلند کنم ، تو با سر افتادی روی تیزی کشو !! من خیلی ترسیدم . همش دماغ و دهنت رو نگاه میکردم دیدم چیزی نشده که یه دفعه دیدم وسط پیشونیت باد کرده . وای خدا خیلی رحم کرد که به چشمت نخورد . الهی برات بمیرم که زیاد هم گریه نکردی ، فقط گفتی منو بغلم کن ... برات یخ گذاشتم و خدا رو شکر حالت خوب بود و گفتی درد نمیکنه . اعصابم داغون شد ...
4 مرداد 1391